عارفي را ديدند با مشعل و جام آبي در دست! پرسيدند كجا ميروي؟! گفت: ميروم با اين آتش بهشت را بسوزانم و با اين آب جهنم را خاموش كنم، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند نه به خاطر لذت بهشت و ترس از جهنم!"

برچسب‌ها:


تاريخ : 27 / 2 / 1391برچسب:, | 4:19 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسيد مي گويند که فردا مرا به زمين مي فرستي اما من به اين کوچکي و ناتواني چگونه مي توانم براي زندگي آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم يکي را براي تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اينجا در بهشت جز خنديدن و آواز و شادي کاري ندارم خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم که مردم چه مي گويند در حالي که زبان آنها را نمي دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زيباترين وشيرين ترين واژه هايي راکه ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني کودک با ناراحتي گفت : اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟ خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت: فرشته ات دستهاي تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو مي آموزد که چگونه دعا کني کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي کنند؛ چه کسي از من محافظت خواهد کرد خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش هم تمام شود کودک ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود خداوند لبخند زد و گفت: اگر چه من هميشه در کنار تو هستم اما فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين به گوش مي رسيد. کودک در آن هنگام دانست که بزودي بايد سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را از خداوند پرسيد: خدايا، اگر بايد هم اکنون به دنيا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمييت ندارد ولي مي تواني او را صدا کني مادر




موضوعات مرتبط: موضوعات مربوط به مناسبها ، روز مادر مبارکباد ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 4:59 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟

تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟

تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…

تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی


 




موضوعات مرتبط: ادبی ، تو هیچ می دانی ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 10:16 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه ؟

 زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه ؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

 این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه ؟

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گـیریم و بخاکش برسانیم که چه ؟

پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز

بچشیم و به عزیزان بچــشانیم که چه ؟

دور سر هلــهله هاله شاهـــین اجـــــــل 

ما به سرگیجه کــبوتر بپرانیم کــه چـــه ؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند 

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه ؟

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز

بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه ؟

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست

 کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه ؟

شهریارا دگــران فاتحه از ما خــــــــوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه ؟



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر شهریار برای هوشنگ ابتهاج ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 1:47 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


 


کاش یک روز دلم

با خودش یک دل و یک رنگ شود

تا که اقرار کنم :

گاه گاهی دل من

دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود

می زند شور دلم

گاه برای تو فقط

دوست دارد نگرانت باشد

و برای گذر از هر خطر و حادثه ای

دیده بانت باشد

این دل و دغدغه من

تو ولی راه به دشواری دل من می بندی

بی خبر می گذری

و به دلتنگی من می خندی!!




موضوعات مرتبط: ادبی ، کاش ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 18 / 2 / 1391برچسب:, | 10:25 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

نویسنده مشهور مصری ، مصطفی امین ، یکی از زندانیان زمان عبدالناصر درسال 1965م ، داستانش را در زندان چنین تعریف می کند: یکی از شیوه های شکنجه این بود که دستوری مبنی بر محرومیتم از خوردن و نوشیدن صادر کرده بودند. البته نخوردن غذا سخت است ولی قابل تحمل می باشد ، اما تشنگی عذابی است که نمی توان آن را تحمل کرد خصوصا در ماه های تابستان که گرمای شدیدی حکم فرماست ومن مبتلا به قند خون بودم و کسانی که به این بیماری مبتلا هستند باید زیاد آب بنوشند. روز اول چاره ای اندیشیدم، به توالت رفتم و  آب ظرفی را که برای نظافت داخل دستشویی بود نوشیدم. روز دوم ظرف خالی بود و به جای آب، دستمال توالت گذاشته بودند، به علت تشنگی زیاد مجبور شدم از آب ادرار بنوشم تا سیراب شوم و روز سوم حتی ادرار هم نبود که بنوشم !

احساس کردم مرگم فرا رسیده است، در این حالت بودم و نمی دانستم چه کار کنم، دور خودم می چرخیدم وتلو تلو می خوردم که دیدم در سلول به آرامی باز شد و دستی را دیدم که در تاریکی سلول، درحالی که لیوان آبی سرد حمل می کند به طرفم دراز شد، جا خوردم گمان بردم که دیوانه شد ه ام، سایه ای می دیدم، امکان ندارد که این لیوان آب باشد، آب نیست خیال است... دستم را دراز کردم و دیدم که لیوان سرد و یخ است، با انگشتان لرزان لیوان را گرفتم و آن شخص را دیدم که دستش را روی دهانش گذاشته است، گویا که به من اشاره می کند: حرف نزن

آب را نوشیدم، اما این لیوان آب مثل آب هایی نبود که قبلا نوشیده بودم ویا بعدها نوشیدم، آن لیوان آب لذیذ ترین و خوشگوارترین آبی بودکه در زندگیم نوشیده بودم و اگر با خود یک میلیون می داشتم در آن لحظه به آن نگهبان ناشناس می دادم.
با نوشیدن آن لیوان آب دوباره جانم تازه شد این لیوان آب مرا از غذا و حتی آزادی بی نیاز ساخت، احساس خوشبختی کردم که در طول زندگیم    
طعمش را نچشیده بودم و همه ی اینها به خاطر یک لیوان آب سرد بود.
نگهبان ناشناس همین طور که ناگهان آمد، به سرعت ناپدید شد و در سلول را به آرامی بست. چهره ی نگهبان ناشناس را به خاطر سپردم، جوانی سبزه روی و کوتاه قد بود، ولی من احساس کردم که او یک فرشته است، من لطف و عنایت الهی را در زندان دیدم

روزهای شکنجه بدون اینکه دوباره نگهبان ناشناس را ببینم سپری شد، سپس به اتاق شکنجه در طبقه پایین منتقل شدم آنها هر روز نگهبانان را عوض می کردند، یک روز همان نگهبان ناشناس را جلویم دیدم، با هم تنها بودیم. آهسته به او گفتم: چرا آن کار را کردی؟ اگر می گرفتند حتما تورا اخراج می کردند. با لبخندی گفت فقط مرا اخراج می کردند! نه آنها
تیر بارانم می کردند

گفتم چه چیزی باعث شد به این ماجراجویی دست به زنی ؟!
گفت: من تورا می شناسم ولی تو مرا نمی شناسی ... حدود نه سال پیش کشاورزی از اهالی جیزه نامه ای برای تو فرستاد که در آن آمده بود که
او کشاورزی است در یکی از روستاها که زندگیش به خرید یک گاو بستگی داشت، او هفت سال از خوراک و غذای خانواده اش کم کرد تا اینکه مبلغی جمع آوری نمود، سپس جواهرات همسرش را نیز فروخت و گاوی خرید، او پرهیزگارترین و عابد ترین فرد روستا بود.

هنوز شش ماه نگذشته بود که گاو مرد وبعد از چند ماه و در شب قدر، در خانه ی کوچک آن کشاورز به صدا در آمد و خبرنگاری از روزنامه  ات روزنامه ( اخبارالیوم ) در حالی که گاوی همراه خود داشت، وارد شد. روزنامه ی اخبار الیوم عادت داشت که هر سال در شب قدر آرزوی صدها نفر را بر آورده سازد.
نگهبان ناشناس لحظه ای ساکت شد و سپس افزود: آن کشاورز که نه سال پیش برایش گاوی فرستاده بودید پدرم بود.




موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر حافظ ، شعر فروغ ، شعر فروغ - عاشقانه ، شعر شهریار- آتش شوق ، شعر شهریار- تهران و تهرانی ، شعر کارو - هذیان یک مسلول ، معرفی استاد کریمی مراغه ای ، شعر امام خامنه ای ، شعر - کاش می شد ، شعر سهراب - اندکی صبر ، شقایق ، یک لیوان آب ، آلفرد نوبل مخترع دینامیت ، حسرت پدر ، تکریم مادر ، باز باران ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 12:9 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت)

مرده است.
آلفرد وقتی صبح روز بعد از مرگ برادرش در یك دكه روزنامه­فروشی روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد.!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که مرا پس از مرگ این گونه بشناسند؟
او به خانه برگشت سریع وصیت نامه‌اش را از صندوقچه­اش درآورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و آنها را اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل،
جایزه های
فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!




برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 12:2 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

 
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده 
 
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد 

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" ! 

 
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هیچ چیزي نتوانست بگويد به سمت اتومبيل برگشت وچندين بار با لگدبه آن زد 


حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر" 

روز بعد آن مرد خودكشي كرد 

 خشم و عشق حد و مرزي ندارند ، عشق را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتني داشته باشيد



برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 11:45 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که درشهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟



برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 10:23 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


باز باران بی ترانه

باز باران با تمام بی کسی های شبانه

میخورد بر مرد تنها میچکد بر فرش خانه

باز می آید صدای چک چک غم،باز ماتم

بی تبسم ، بی تکلم

زندگی اندر غم و اندوه و ناله

گاه عشق و گاه نفرت

گاه امید گاه حسرت

کاش می شد زندگی کرد عاشقانه ، دوستی کرد صادقانه

خوبی کرد بی بهانه ، بی توقع از زمانه .....................

 



برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 9:47 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می دادو بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
...



موضوعات مرتبط: ادبی ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 9:17 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

معلم آینه تمام نمای رحمت الهی در دل بندگانش است . اولین و اساسی ترین نشانه معلم نمونه برخورداری او از سوز و گداز در انسان سازی است. قرآن کریم پیامبراسلام را که بزرگ معلم تاریخ بشریت است چنین معرفی می کند: «مومنان را دوست دارد و بر هدایت و ارشاد آنان حریص است. عشق به هدایت و ارشاد انسان ها برای معلم کمالی است مطلوب و هیچ معلمی بدون این سوز و عشق نمی تواند موفق باشد. در حقیقت این روحیه موتور محرک معلم است برای تعلیم و تربیت. عشق و سوز معلم باعث می شود که محیط آموزشی محیطی پر شور و نشاط شود. در این محیط معلم و شاگرد امیدوارانه به آینده نگاه می کنند و برای روزهای بهتر و روشن تلاش می کنند.

 



موضوعات مرتبط: موضوعات مربوط به مناسبها ، هفته معلم مبارکباد ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 10 / 2 / 1391برچسب:, | 9:31 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |
ایام سوگواری حضرت فاطمه زهرا ، صدیقه کبری ، ام ابیها ، ریحانه رسول خدا بر همه بازدیدکنندگان و علی الخصوص بر دوستاران و محبان اهل بیت تسلیت باد .

برچسب‌ها:


تاريخ : 5 / 2 / 1391برچسب:, | 3:56 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

رکن‌الدین اوحدی مراغه ای در دوم فروردین ماه 654 - 15 رمضان 673 - ولادت یافت به احتمال زیاد ب خاطر ارادت و احترامی که برای اوحدی کرمانی ، صوفی مشهور قائل بود ، تخلص خود را از صافی به اوحدی تغییر داد

تحصیل و سیر و سلوک در وادی عرفان را از دوره اقامتش در مراغه آغاز کرد و در طی سفرهایی که داشت با بزرگان و عارفان مختلف آشنا شد و از محضر هر یک توشعه ای برداشت ، مدتی نیز در اصفهان اقامت کرد . وقتی دوباره به آذربایجان بازگشت سرودن اشعار را اغاز کرد و به تعلیم و ارشاد مشغول شد . به قول ریپکا ، اوحدی آموزش های صوفیانه را به گونه ای هنرمندانه بیان کرده است . اوحدی نیمه دوم اسفند ماه 716 - نیمه شعبان 738 هجری - در مراغه دیده از جهان فرو بست .

 

 

آثار : .

  1. ده نامه یا منطق العشاق : ششصد بیت دارد و بنا به درخواست خواجه نصیر الدین  طوسی نگارش یافته است . موضوع آن نامه های عاشقانه ای است که دو دلداده برای یکدیگر نوشته اند . غزل های زیبا و لطیفی دارد . ساده و شیوایی آن در بین ده نامه های فارسی بارز و ممتاز است

چو آمد نامهٔ معشوق چالاک              به عاشق، گفت آن مهجور غمناک

غنوده بخت شد بیدار ما را              مشرف کرد خواهد یار ما را

طرب پیوند خواهد کرد با دل            روا گشت آنچه میجست از خدا دل

خنک دردی که درمانی پذیرد!          خوشا کاری که سامانی پذیرد!

  1. دیوان قصاید و رباعیات و غزلیات  : شامل هشت هزار بیت است . موضوع قصاید ، پند و اندرز و مسائل عرفانی و اخلاقی است .غزل ها و رباعیات و ترجیع بندهای عمیق و فصیحی دارد و بسیار دلنشین و رسا و روان سروده شده اند 0

 

من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر              کین زمان میخوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی           باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟         رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر

مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب              صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر

روی گندم‌گون او با من نمی‌دانم چه کرد؟             این همی دانم که: همچون کاه می‌کاهم دگر

با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود           خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر

هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من                گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر

من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی            چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟

اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند                 گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر

 

  1. مثنوی جام جم : این منظومه به لحاظ پرداختن به مسائل اجتماعی زمان  و توضیح حقایق عرفانی از اهمیت خاصی برخوردار است . شاعر در این منظومه که بر وزن حدیقه ی سنایی سروده شده است ، علاوه بر توجهبه مفاهیم و موضوعات عرفانی ، با حساسیتی که نسبت به اوضاع اجتماعی دارد با بیانی ساده ، کمبود ها و نیازها را بیان کرده اشت .

جام جم مشتمل بر حدود پنج هزار بیت شعر است

پایداری به عدل و داد بود                 ظلم و شاهی، چراغ و باد بود

خاك از ایشان چگونه مشك شو          گر به دریا روند خشك شـود

خواب را گفته‌ای برادر مرگ            چو بخسبی همی زنی درِ مرگ

دزد را شحنه راه و رخت نمود          کشتن دزد بی‌گناه چه سود؟

 دزد با شحنه چون شریک بود          کوچه‌ها را عسس چریک بود

نفس خود را بكش نبرد اين است       منتهای كمال مرد این است

 

آرامگاه

رکن الدین ابولحسن مراغی مشهور به اوحدی مراغه‌ای عارف و شاعر پارسی‌گوی نامدار صاحب مثنوی معروف جام جم است که آرامگاهش در میان باغ سرسبزی واقع شده‌است. سنگ قبر اوحدی از سنگ کبود درست شده‌است. بر دیوار شمالی و جنوبی آن نام اوحدی و تاریخ فوت حک شده‌است. در سال ۱۳۵۲ از سوی انجمن آثار ملی ایران بنای جدیدی بر روی قبر مذبور احداث شده و سنگ مقبره قبلی را به موزه آرامگاه انتقال دادند.

موزهٔ اوحدی

در کنار مقبره اوحدی، موزه اوحدی واقع گردیده‌است. این موزه به علت اینکه شهر مراغه در دوره ایلخانیان مغول مقر حکومتی و پایتخت آنان بوده‌است، عنوان موزه تخصصی ایلخانی را به خود اختصاص داده‌است. اشیاء موجود در این موزه شامل ظروف سفالی، سکه، کتابت، ظروف مفروغی، شیشه که کتیبه‌های باقی مانده از رصد خانه و سنگ قبور مربوط به دوران اسلامی است.

 

شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت                   چو آتش در فتادش خویش را گفت

که: پیش از تجربت چون دوست گیری           بنه گردن، که پیش دوست میری

سخن در دوستداری آزمودست                    کزیشان نیز ما را رنج بودست

دل من زان کسی یاری پذیرد                      که چون در پای افتم دست گیرد

درین منزل نبینی دوستداری                      که گر کاری فتد آید به کاری

چنین‌ها دوستی را خود نشاید                    که اندر دوستی یک هفته پاید

 

در بنـدِ غم عشـق تو، بســـیار کسـانند           تنها نه منم خود، که دراین غصّـه بسانند

در خاک به امید تو، خلقی است نشـسته         یک روز برون آی و ببـین تا به چه سانند

عـُشـّـاق تو در پیـــش گرفتـــند، بیــابان         کآن طایـفه، ده را پس ازاین هیـچ کسانند

کو مَحــــرم رازی، که اســـیران محبـّت         حــــالی بنـویسند و سـلامی برسانند

با محتـسب شــهر بگویید، که امشب             دسـتار نگـهدار، که بیرون عسسانند!

ای دانه دُر، عشق تو دریاسـت ولیکن           افســـوس! که نزدیــک کنــار تو خســـانند

شاید که ز مصرت، به هوس مرد بیاید          خـود مردم این شــــهر، مگر بی هوسانند؟

با جـُـور رقیــبان، ز ِ لبـت کام که یابد؟          من تـَرک بگـُـفتم، که عسـل را مگســانند!

ای اوحـدی از لاشـه تنگ تو، چه خیزد؟        کآندر طلـب او هـمـه، تازی فرسانند

افسوس که در پای تو این تنـد سواران         بسـیار دویدند و همان بازپـســانند! !

 

 



برچسب‌ها:


تاريخ : 5 / 2 / 1391برچسب:, | 3:51 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |