تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟

تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟

تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…

تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی


 




موضوعات مرتبط: ادبی ، تو هیچ می دانی ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 10:16 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه ؟

 زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه ؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

 این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه ؟

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گـیریم و بخاکش برسانیم که چه ؟

پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز

بچشیم و به عزیزان بچــشانیم که چه ؟

دور سر هلــهله هاله شاهـــین اجـــــــل 

ما به سرگیجه کــبوتر بپرانیم کــه چـــه ؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند 

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه ؟

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز

بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه ؟

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست

 کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه ؟

شهریارا دگــران فاتحه از ما خــــــــوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه ؟



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر شهریار برای هوشنگ ابتهاج ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 20 / 2 / 1391برچسب:, | 1:47 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


 


کاش یک روز دلم

با خودش یک دل و یک رنگ شود

تا که اقرار کنم :

گاه گاهی دل من

دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود

می زند شور دلم

گاه برای تو فقط

دوست دارد نگرانت باشد

و برای گذر از هر خطر و حادثه ای

دیده بانت باشد

این دل و دغدغه من

تو ولی راه به دشواری دل من می بندی

بی خبر می گذری

و به دلتنگی من می خندی!!




موضوعات مرتبط: ادبی ، کاش ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 18 / 2 / 1391برچسب:, | 10:25 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

نویسنده مشهور مصری ، مصطفی امین ، یکی از زندانیان زمان عبدالناصر درسال 1965م ، داستانش را در زندان چنین تعریف می کند: یکی از شیوه های شکنجه این بود که دستوری مبنی بر محرومیتم از خوردن و نوشیدن صادر کرده بودند. البته نخوردن غذا سخت است ولی قابل تحمل می باشد ، اما تشنگی عذابی است که نمی توان آن را تحمل کرد خصوصا در ماه های تابستان که گرمای شدیدی حکم فرماست ومن مبتلا به قند خون بودم و کسانی که به این بیماری مبتلا هستند باید زیاد آب بنوشند. روز اول چاره ای اندیشیدم، به توالت رفتم و  آب ظرفی را که برای نظافت داخل دستشویی بود نوشیدم. روز دوم ظرف خالی بود و به جای آب، دستمال توالت گذاشته بودند، به علت تشنگی زیاد مجبور شدم از آب ادرار بنوشم تا سیراب شوم و روز سوم حتی ادرار هم نبود که بنوشم !

احساس کردم مرگم فرا رسیده است، در این حالت بودم و نمی دانستم چه کار کنم، دور خودم می چرخیدم وتلو تلو می خوردم که دیدم در سلول به آرامی باز شد و دستی را دیدم که در تاریکی سلول، درحالی که لیوان آبی سرد حمل می کند به طرفم دراز شد، جا خوردم گمان بردم که دیوانه شد ه ام، سایه ای می دیدم، امکان ندارد که این لیوان آب باشد، آب نیست خیال است... دستم را دراز کردم و دیدم که لیوان سرد و یخ است، با انگشتان لرزان لیوان را گرفتم و آن شخص را دیدم که دستش را روی دهانش گذاشته است، گویا که به من اشاره می کند: حرف نزن

آب را نوشیدم، اما این لیوان آب مثل آب هایی نبود که قبلا نوشیده بودم ویا بعدها نوشیدم، آن لیوان آب لذیذ ترین و خوشگوارترین آبی بودکه در زندگیم نوشیده بودم و اگر با خود یک میلیون می داشتم در آن لحظه به آن نگهبان ناشناس می دادم.
با نوشیدن آن لیوان آب دوباره جانم تازه شد این لیوان آب مرا از غذا و حتی آزادی بی نیاز ساخت، احساس خوشبختی کردم که در طول زندگیم    
طعمش را نچشیده بودم و همه ی اینها به خاطر یک لیوان آب سرد بود.
نگهبان ناشناس همین طور که ناگهان آمد، به سرعت ناپدید شد و در سلول را به آرامی بست. چهره ی نگهبان ناشناس را به خاطر سپردم، جوانی سبزه روی و کوتاه قد بود، ولی من احساس کردم که او یک فرشته است، من لطف و عنایت الهی را در زندان دیدم

روزهای شکنجه بدون اینکه دوباره نگهبان ناشناس را ببینم سپری شد، سپس به اتاق شکنجه در طبقه پایین منتقل شدم آنها هر روز نگهبانان را عوض می کردند، یک روز همان نگهبان ناشناس را جلویم دیدم، با هم تنها بودیم. آهسته به او گفتم: چرا آن کار را کردی؟ اگر می گرفتند حتما تورا اخراج می کردند. با لبخندی گفت فقط مرا اخراج می کردند! نه آنها
تیر بارانم می کردند

گفتم چه چیزی باعث شد به این ماجراجویی دست به زنی ؟!
گفت: من تورا می شناسم ولی تو مرا نمی شناسی ... حدود نه سال پیش کشاورزی از اهالی جیزه نامه ای برای تو فرستاد که در آن آمده بود که
او کشاورزی است در یکی از روستاها که زندگیش به خرید یک گاو بستگی داشت، او هفت سال از خوراک و غذای خانواده اش کم کرد تا اینکه مبلغی جمع آوری نمود، سپس جواهرات همسرش را نیز فروخت و گاوی خرید، او پرهیزگارترین و عابد ترین فرد روستا بود.

هنوز شش ماه نگذشته بود که گاو مرد وبعد از چند ماه و در شب قدر، در خانه ی کوچک آن کشاورز به صدا در آمد و خبرنگاری از روزنامه  ات روزنامه ( اخبارالیوم ) در حالی که گاوی همراه خود داشت، وارد شد. روزنامه ی اخبار الیوم عادت داشت که هر سال در شب قدر آرزوی صدها نفر را بر آورده سازد.
نگهبان ناشناس لحظه ای ساکت شد و سپس افزود: آن کشاورز که نه سال پیش برایش گاوی فرستاده بودید پدرم بود.




موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر حافظ ، شعر فروغ ، شعر فروغ - عاشقانه ، شعر شهریار- آتش شوق ، شعر شهریار- تهران و تهرانی ، شعر کارو - هذیان یک مسلول ، معرفی استاد کریمی مراغه ای ، شعر امام خامنه ای ، شعر - کاش می شد ، شعر سهراب - اندکی صبر ، شقایق ، یک لیوان آب ، آلفرد نوبل مخترع دینامیت ، حسرت پدر ، تکریم مادر ، باز باران ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 12:9 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می دادو بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
...



موضوعات مرتبط: ادبی ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 13 / 2 / 1391برچسب:, | 9:17 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

عالي‌ترين خصيصه‌ي يك انسان متحول و متحرك آگاهي است. انسان آگاه به معني اعم، انساني است كه به علت و علل وقايع محيط خود در هر زمينه آگاهي دارد و چون با پيشينه و تغيير و تحول بعدي جميع امور آشناست هرگز شيفته‌ي ظواهر پر رنگ و جلال خيره‌كننده‌ي آن نمي‌شود، كه براي جلب توجه و گاه به منظور مردم‌فريبي آراسته مي‌گردد. انسان آگاه هيچ‌گاه تحت تأثير زر و زور و قدرت واقع نمي‌شود. به همين علت در ابراز عقيده و آرمان خود كه مصالح عمومي را در بر خواهد داشت هيچ‌گونه بيم و هراسي به خود راه نمي‌دهد، و با در نظر گرفتن آگاهي خود به آغاز و انجام وقايع، حتي از مرگ نيز نمي‌هراسد. لغت عارف كه از عرفان يعني «آگاهي» مشتق شده است، همين معني را دارد. به همين جهت عارف را «آگاه» ناميده‌اند و عارف به شخصي مي‌گويند كه به جميع امور محيط خود اعم از مادي و معنوي آگاهي داشته باشد. آگاهي همواره توانايي را همراه دارد و شخص آگاه هميشه تواناست. توانا بود هر كه دانا بود به دانش دل پير برنا بود و يا به گفته‌ي خواجه عبدالله انصاري عارف مشهور قرن پنجم هجري: «نور تجلي ناگاه آيد، ولي بر دل آگاه آيد» «سرمايه‌ي همه‌ي گناه‌ها جهل است و دليل همه‌ي نيكي‌ها آگاهي است».

پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكـيست                    حرم و دير يكي، سبحه و پيمانه يكيست

اينهمه جنگ و جدل حاصل كوته‌نظري است                       گر نظر پاك كني كعبه و بتخانه يكيست

هر كسي قصه‌ي شوقش به زباني گويد                          چون نكو مي‌نگرم حاصل افسانه يكيست

اينهمه قصه ز سوداي گرفتاران است                               ور نه از روز ازل دام يكي،دانه يكيست

ره‌ هركس به فسوني زده آن شوخ ار نه                           گريه‌ي نيمه شب و خنده‌ي مستانه يكيست

گر زمن پرسي از آن لطف كه من مي‌دانم                         آشنا بر در اين خانه و بيگانه يكيست

هيچ غم نيست كه نسبت به جنونم دادند                       بهر اين يك دو نفس عاقل و ديوانه يكيست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابي دارد                                  پيش آتش دل شمع و پر پروانه يكيست



موضوعات مرتبط: ادبی ، عرفانی ، عرفان و معرفی برخی عرفا ، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 17 / 1 / 1391برچسب:, | 8:39 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

میرزا حسین کریمی مراغه‌ای شاعر معاصر آذربایجانی است. او متولد 1310 در روشت از روستاهای مراغه است. کریمی ادامه دهنده سبک سنتی و کلاسیک شعر بود و غالبا در اشعار طنز خود رسم و رسوم زمان خود را به باد انتقاد گرفته‌است. اکثر اشعار او هرچند به ترکی آذربایجانی سرود شده‌اند ولی به علت مقید بودن به سبک قدیم و اوزان شعری با تعبیرات و اصطلاحات عربی و فارسی بسیاری آمیختگی دارند. یکی از ادبای جمهوری آذربایجان پایان نامهٔ دکتری خود را چند سال پیش به بررسی اشعار او اختصاص داده‌است.

زندگی : استاد کریمی مراغه‌ای سال 1310هجری شمسی در یک خانواده کاملآ متدین و معتقد به اصول و مذهب تشییع و خاندان آل عصمت چشم به دنیای پرآشوبمان گشوده‌است و گرمی بخش دل مادر بوده و نور امیدی را در دل پدری با احساس و فاضل و متقی روشن کرده‌است. دوران کودکی را در جمع خانواده و محدود زندگی فقیرانه ولی با صفا و صمیمیّت خود سپری ساخته‌است. پدر او مرحوم ذاکر مراغه‌ای با تحصیلات قدیمهٔ خود، شاعریست با احساس که در بازار مراغه به کار شمع ریزی و بقالی مشغول بوده، و با اندک سرمایه‌ای چرخ سنگین زندگی را به چرخش انداخته بود. گرچه از لحاظ مالی امکانات چندانی نداشته‌است ولی دارای مناعت طبع بوده که در قبال هر کس و نا کسی سرخم نکرده و با اتکاء به عنایت پروردگار از یک محبوبیت و احترام همگان برخوردار بوده‌است. در دوران حیات خویش آثاری بس گرانبها از خود به یادگار گذاشته‌است که مقادیری زیاد از آثار وی هنوز چاپ نشده‌است. او در زمان حیات خود تربیت فرزند ارشد خویش حسین کریمی را زیر نظر گرفته و برای تعلیم و تربیت فرزند کمربر بسته‌است.

تحصیلات، دوران کودکی، نوجوانی و جوانی: کریمی تحصیلات اولیه خود را با فراگیری درسهائی از قرآن مجید آغاز و سپس برای اخذ معلومات کلاسیک وارد مدرسه شد و اوایل سال ۱۳۲۰هجری شمسی دست در دست پدر فاضلش قدم به عرصه بازار نهاد. متاسفانه عدم سرمایه کافی نه تنها مانع ادامه تحصیلات آقای کریمی گردید بلکه مانع شد که پدر برای یگانه فرزندش محل کسبی دست و پا کند روی این اصل آقای کریمی بالاجبار برای تامین معاش خود به دستفروشی در بازار مراغه پرداخت و شبها با تنی خسته و رنجور پای درس پدر نشست و به منظور فراگیری زبان فارسی و قرآن مجید و معلومات عربی و کسب مسائل دینی از پدر کسب فیض کرد تا اینکه توانست با استعداد خدادادی خود خوشه چین بوستان پربار پدر فاضلش گردد و آشنایی کامل با اصول دینی پیدا کند. کریمی روزها در حالیکه در کنار کارگاه کوچک شمع ریزی و بقالی پدر بی وقفه کار می‌کرد و ساعات بیکاری پشت پیشخوان دست فروشی قرار می‌گرفت و کوی و برزن شهر را برای فروش اجناس خود زیر پا می‌گذاشت بی توجه به مشقتهای طاقت فرسای زندگی ترانه‌های امید را در زیر زبان زمزمه و کلماتی را بهم متصل می‌کرد بی آنکه به ارزش کار خود متوجه شود با آهنگ و موسیقی مخصوص بخود در می‌آورد. رفته رفته بازی با الفاظ او را متوجه این واقعیت ساخت که کلمات را برشته کشیده و از جابجائی حروف، کلمات موزونی را بوجود آورده‌است. گاه می‌ایستاد و انچه را که زمزمه می‌کرد روی ورق پاره‌هایی می‌نوشت. ولی دل وجرات آن را نداشت که نوشته –‌ها و گفته‌هایش را در محضر استاد خود ذاکر ارائه دهد، چرا که می‌دانست پدر از چهره‌های ادب و شمع محفل ادیبان شهر می‌باشد. تا اینکه روزی از روزها مرحوم ذاکر مراغه‌ای در کنار بساط دستفروشی پسرش حسین کریمی چشمش به پاره کاغذی می‌افتد که روی آن حروف و کلماتی به نظم کشیده شده‌است و تشخیص داد که پسرش با یک تعلیم و تربیت جزئی روزی و روزگاری در سلک شاعران قرار می‌گیرد، ولی واقعیت این است که مرحوم ذاکر هرگز در دوران ۱۵سالگی پسرش نمی‌توانست این پیش بینی را بکند که فرزند خلفش قد مهای حساب شده اش را جای پای پدر خواهد گذاشت و شاید در آن زمان این تصور نمی‌رفت که روزی اشتهار و شهرت دست پرورده اش سیمرغ قاف – نشین فضل و ادب و مرزشکن و صدرنشین اریکه اد بیات کشورمان خواهد بود و باز نمی‌توانست پیش بینی کند که شاگرد مکتب آموز پدر روزی و روزگاری در مقام استادی محافل ادبی قرار خواهد گرفت و شمع جمع ارباب فضل و دانش و شعر و شاعری خواهد بود. بهر تقدیر پدر استاد دست فرزند خود را بر گرفت و بسوی گلستان و بوستان همیشه پربار شیخ اجل سعدی شیراز برد و این بار باب شعرو شاعری رودرروی فرزند قرار داد و به تدریس فنون فصاحت و بلاغت و قواعد پیچیده شعری پرداخت. حسین کریمی مراغه‌ای با دلی پر شور و احساس رفیق و دلی پر کینه از بازی زمان با چشمانی کینه توزانه به آنکه در پایمال حقوق انسانها وحشیانه همّت گماشته‌اند نگریست تضادهای ناروای حاکم بر جامعه را مورد بررسی قرار داد و آنان را در قالب اشعار خود گنجانید. گرچه استاد ذاکر از پیشرفت شاگرد خود خوشحال بود ولی عقیده و ایمانی که به خاندان عصمت داشته افکار فرزند را بسوی قتلگاه سالار شهیدان و ظلم و جنایت یزیدیان سوق داد ناگفته نماند که مرحوم ذاکر همه هفته عزای حسینی را برپا می‌داشت و به همت این مرد وارسته مراغه‌ای هیئت شعرا و نوحه خوانان مراغه بنیان گذاشته‌است و در آن زمان که مراغه فاقد انجمن ادبی بوده، شعرا و ادبا در زیر بیرق عزای حسینی جمع می‌شدند و سرودهای خود را به مشتاقان عرضه می‌کردند و مورد نقد و بررسی و اصلاح استاد قرار می‌گرفتند، و حسین کریمی نیز در این مجالس همراه پدر شرکت می‌جست و از آن بهره می‌برد. حسین کریمی دستی به سر و صورت مغازه شمع ریزی پدر کشیده و در جوار آن به آب نبات ریزی، سوجوق فروشی پرداخت تا اینکه در سال ۱۳۵۴پدر را از دست داد و باز دکان پدری را ترک نگفت و همچنان جانشین پدر در دکان و در هیئت شعرا و نوحه خوانان قرار گرفت و زمام امور را با لیاقت و با تجربیاتی که از پدر اندوخته بود بدست گرفت. استاد کریمی علاوه بر آثار گرانبهائیکه بنام رنگارنگ تدوین کرده‌اند دارای آثار ارزشمند و سوزناکی در مراثی خاندان آل عصمت و طهارت در ۱۸ جلد به شرح ذیل می‌باشد: (۱۴ معصوم، انتقام کربلا، دریای اشک، گلشن عزا، بزم غم ف آتشکده کریمی، غوغای انقلاب، احرام عشق، جلا لتها، کتاب غم، گلستان کریمی، بوستان کریمی، از کعبه تا کربلا) که تا بحال تجدید چاپ شده و در دسترس مشتاقان قرار گرفته‌است.

خانواده استاد کریمی: استاد کریمی از ازدواج با تنها همسر خویش دارای ۵ پسر و جمعآ ۱۱ نوه می‌باشد که همه وهمه پروانگان شمع وجود و مریدان درگاه پدرند و هنوز هم که هنوز است تعالیم مرحوم ذاکر در جمع خانواده کریمی حکمفرماست. استاد کریمی در حال حاضر شغل پدر را بر اساس علاقه ایکه به کتاب و اشاعه فرهنگ دارد به کتابفروشی تبدیل کرده‌است و در قسمتی از کتابفروشی در جایگاه خویش با همان کیفیت و صمیمیت پدر مرحومش باقی است و کرسی کوچکی در انتهای مغازه اش و در کنار آن سماور نفتی با چند استکان قرار دارد که این مغازه مرکز تجمع شعرای مراغه ایست که دورادور استاد جمع شده و به رهنمودها و سخنانش گوش فرا می‌دهند و می‌توان گفت کلاسی است برای نو آموزان مکتب شاعری. روزهای جمعه هیئت شعرا و نوحه خوانان تحت رهبری و ارشاد استاد کریمی هر هفته در منزل یکی از شرکت کنندگان برگزار می‌گردد و علاوه بر آن در ایام مبارک ماه رمضان همه شب بعد از افطار در زیر پرچم هیئت مشتاقان جمع می‌شوند و روزهای محرم الحرام از اول تا پایان محرم همه روزه مراسم عزاداری ترتیب داده می‌شود که سخنان حکیمانه استاد رونق بخش این مجالس می‌باشد. تنها درایام سوگواری اعضای هیئت جمع نمی‌شوند بلکه ایام اعیاد و جشنهای مذهبی مراسم دیگری برگزار می‌گردد که در آن از عظمت و شکوه و جلال ائمه اطهار سخن گفته می‌شود و شعرا سرودهای خود را عرضه می‌کنند.

دوران میان سالی و پیری: استاد کریمی با کبر سن تنی سالم و روحیه‌ای قوی و عزمی استوار و اراده‌ای آهنین دارد اغلب در سیروسیاحت است و عقیده بر این دارد که انسان بخصوص شاعر همیشه باید سیرو سیاحت داشته باشد روی این اصل سالی چند بار با دوستان مسافرتها به شهرها می‌کند و هر بار سفرنامه‌های منظومی ره آورد این مسافرتها ست که در حال حاضر سفرنامه‌های کریمی در حدود ۳۰۰ صفحه وزیری آماده چاپ می‌باشد که در هر یک از ابیات سفرنامه‌ها دریائی از پند و اندرز گنجانیده شده‌است. سفرنامه‌های استاد کریمی همه و همه به شهد پند و اندرز آلوده به طنز می‌باشد اما سفرنامه زیارت شام و بخصوص که اخیرا به مکه مکرمه مشرف شده‌اند و سفرنامه مذهبی و عرفانی که تنظیم و تدوین کرده‌اند نه تنها از نظر قدرت بیان بلکه از لحاظ رعایت اصول و قواعد شعری در نوع خود بی نظیر بوده و توانسته‌است عظمت اسلام و کنفرانس اسلامی را در یک تابلوی بسیار گویا مجسم سازد ولی متاسفانه این سفرنامه‌ها مانند دیگر آثار استاد همچنان بدون چاپ باقی مانده‌است و ای کاش تشکیلات عظیم سازمان حج و زیارت و دست اندرکاران تبلیغات اسلامی همتی برای چاپ این آثار ارزشمند اقدامی کنند و هرچند گاه در میان سفرهای زیارتی از وجود شاعرانی استفاده کنند تا حقایق را منعکس سازند و زیبائیها و روحانیت و عرفانی سفر را بهمگان نشان دهند وی از نادر شاعرانی است که با اکثریت شعرا و نوحه خوانان مکاتبات شعری داشته و دارد که اخوانیات کریمی حدود یک جلد ۲۰۰ صفحه‌ای رقعی را شامل می‌باشد که به چاپ رسیده‌است.

آثار : وی ضمن سرودن مراثی و ذکر مصیبتهای حضرت حسین (ع) با علاقه ایکه به طنز داشته راه طنز را برای اشعار خود برگزید چرا که بخوبی تشخیص داده بود که تنها از راه طنز و فکاهی می‌تواند دردها و آلام جامعه را به گوش مسئولین امر برساند و باز متوجه شده بود که تنها می‌تواند مردم به خواب رفته و بی خبر از مظالم ظلم پیشگان را با شیپور طنز بیدار سازد. روی این اصل سروده‌های خود را در سال ۱۳۳۸هجری شمسی در قالب یک جلد رنگارنگ به قطع جیبی در سیصد صفحه به چاپ رسانید. هنور چند صباحی از تئزیع کتاب نگذشته بود که جلد اول خاتمه یافت و اشعار آمیخته به چاشنی طنز کریمی دیوار خانه‌ها را شکست و دست بدست مردم مشتاق شهرهای آذربایجان گردید و اشعارش دهن به دهن در کوچه و بازار پخش شد. استقبال مردم ا یک طرف و به هدف نشاندن تیر خواسته‌های شاعر از طرف دیگر موجبات تشویق و ترغیب میرزا حسین کریمی مراغه‌ای را برای چاپ دوم (رنگارنگ) فراهن ساخت، در سال ۱۳۳۹ جلد دوم رنگارنگ به چاپ رسید و در نتیجه جلد سوم آن را سال ۱۳۴۲به اتمام رساند تشویق و حمایت و علاقه مندی مردم موجب شد که استاد کریمی اشعار طنز و غزلیات خود را در ۱۵جلد تدوین و بچاپ رساند .

زشت وزيبا كريمي مراغه اي

"زشت وزيبا " آتداکي گوزل شعرين آديدي که بيزيم ايفتخارلي شاعيريميز آقاي حسين کريمي شيرين و ظريف ديلينن بيان ائديب . بو شعرين اول مصرع لري ظاهيرده خلاف فکرلري يادا گتيرر، اما ايکينجي مصرع لري شعرين مفهومون دئوندررکن شاعرين ذوقون و هنرين عاشقانه زمينه سينده گوسترر . اولا کي بئينميش ائولاسوز .

زشت وزيبا 

وئرميشم     طاقت     و     آراميمي    اي     يار     سنه

عاشيقم    ،    عاشيقم      اي     ديلبر      عيار       سنه

 

سووه رم    بزم    اولا    خلوت    قوياسان    من    ائليم

درديمي    ،    محنتيمي    ،    غصه مي    اظهار    سنه
 



موضوعات مرتبط: ادبی ، معرفی استاد کریمی مراغه ای ، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب


تاريخ : 8 / 1 / 1391برچسب:, | 6:35 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

کاش می شد قلبها آباد بود

کینه و غمها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم بارون هم آغوشی نداشت

کاش می شد کاشهای زندگی

 گم شوند پشت نقاب زندگی

 کاش می شد کاشها مهمان شوند

 در میان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غمگین نبود

ردپای قهر و کین رنگین نبود

کاش میشد اشک را تهدید کرد

فرصت لبخند را تمدید کرد

کاش میشد از میان لحظه ها

لحظه ی دیدار را تجدید کرد

با من امشب چیزی از رفتن نگو

نه نگو، از این سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو

با من از آغاز این مردن نگو

کاش میشد لحظه ها را پس گرفت

کاش میشد از تو بود و با تو بود

کاش می شد در تو گم شد از همه

کاش میشد تا همیشه با تو بود

کاش فردا را کسی پنهان کند

لحظه را در لحظه سرگردان کند

 کاش ساعت را بمیراند به خواب

ماه را بر شاخه آویزان کند



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر - کاش می شد ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 26 / 11 / 1390برچسب:, | 10:9 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها فکر تاریکی

و این ویرانی بی خبر آمد تا

با دل من قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم

قطره ای کو که به دریا ریزم

صخره ای کو که بدان آویزم

مثل اینست که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است

اندکی صبر سحر نزدیک است



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر سهراب - اندکی صبر ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 26 / 11 / 1390برچسب:, | 9:25 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


 

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن ... تا بینمت یکبار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
هر چه دلمی خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چه ها کرده است با من ؟ من چه گویم
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من 
  وه زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم

عشقها ای خاطرات ای آرزوهای جوانی  
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
باز کن، ازپا فتادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر

 



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر کارو - هذیان یک مسلول ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 12 / 11 / 1390برچسب:, | 6:11 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی    
چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیت ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من



تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی
قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر گفتی    
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشتی وحشی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی 

چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
اگر میخواستی عیب زبان هم رفع میکردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل
فرو میریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
تو را یک شب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل
ترا تنبور و تنبک بر فلک میشد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من


بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای از پای ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن    !
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

چو استاد دغل سنگ محک بر سکه ما زد
ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد هریک را به تنهایی بدو تازد
چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد
تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریب و فن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار میبینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

تو را تا ترک آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود
چه شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان پنبه چونی نه تیر ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

 

کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان
از این قحط و غلا مشکل توانی وارهاندن جان
مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من

                                                                




موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر شهریار- تهران و تهرانی ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 11 / 11 / 1390برچسب:, | 4:18 بعد از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |

 

پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب

می سوزم و با این همه سوزش خوشم امشب

در پای من افتاد مه از شوق که دانست

مهمان تو خورشید رخ مهوشم امشب

در راه حرم قافله از سوسن و سنبل

وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب

بزدای غبار از دل من تا بزداید

زلف پریان گرد ره از مفرشم امشب

کوبیده بسی کوه و کمر سرخوش و اینک

در پای تو افتاده ام و بی هشم امشب

یارب چه وصالی و چه رﺅیای بهشتی است

گو باز نگیرند سر از بالشم امشب

بلبل که شود ذوق زده ، لال شود ، لال

ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب

در چشم تو حوری است بهشتی که نوازد

با جام زرافشان و می بی غشم امشب

ما را به خدا باز گذارید ، خدا را

این است خود از خلق خدا خواهشم امشب

قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند

بر سرو ، سرود غزل دلکشم امشب

 



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر شهریار- آتش شوق ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 10 / 11 / 1390برچسب:, | 10:46 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |


سرخـــوش  ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو ســـــرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویـــــــــــــم ز کم و بیش
چون آینـــــه خو کرده به حیرانـی خویشم

لب باز نکردم به خروشــــــــــــــی و فغانی
من محرم راز دل طوفانــــــــــــــی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستـــــــی
عمری است پشیمان ز پشیمانـــــی خویشم

از شـــــــوق شکر خند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانـــــــــی خویشم

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشــم و زندانی خویشم

 
هر چند "امین" بستـــه ی دنیا نی ام، اما
دلبسته یاران خراسانــی خویشـــــــــــــم

 



موضوعات مرتبط: ادبی ، شعر حافظ ، شعر فروغ ، شعر فروغ - عاشقانه ، شعر شهریار- آتش شوق ، شعر شهریار- تهران و تهرانی ، شعر کارو - هذیان یک مسلول ، معرفی استاد کریمی مراغه ای ، شعر امام خامنه ای ، شعر - کاش می شد ، شعر سهراب - اندکی صبر ، ،
برچسب‌ها:


تاريخ : 5 / 11 / 1398برچسب:, | 9:55 قبل از ظهر | نویسنده : محمد موسوی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد